۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

سه دقیقه ترس از خدا

نا وقت شب است. همی ساعت ده یازده است.هوای شب جلال اباد هم خوشایند. اما یک پشه از نیم ساعت است ازارم میته. خواب چشمانم را به هم میزند. اما من تا فوتو بلاگ خود را ثبت نکنم نمی مانم. همراهانم همه در جای خواب هستند و بین خود چیز های میگویند. بونگ بونگ شان از اتاق روبروی به گوشم می رسد. هی دارم می پالم چطور فوتو بلاگ خود را راجستر کنم. اوف ای پشه دیوانیم کرد. ههههم هههها گیرش کردم. اینه بین دو کف دستم جانش گرفتم.
اوه پس و پیش میروم.
شور میخورم.
صدای دوش می شنوم.
زلزله است هله بدو زلزله است.
تا از سر چپرکت خود پاین شدم. کسی برق اسا از مقابل چشمانم تیر شد. صدای می شنوم که میگه ازا زلزلت ارض زلزالها را بخوانید. زود روی حویلی شدم.
کسی مرا سخت محکم گرفته. تعمیر که مقابل چشمانم است با همان عظمتش پس و پیش میرود. زمین زیر پایم شور میخورد. ترس عجیب و غریبی وجودم را فرا گرفته. پی هم لااله الله محمد رسول الله می خوانم. دیگران هم می خوانند. زمین اهسته اهسته سرجایش ایستاده شد. ضربان قلبم نیز اهسته ترشد. چهار طرف خود رامیبنیم تا چه کسانی امده اند بیرون. میخواهم دوربین عکاسی خود را اورده عکس ادم های ترسیده رابگیرم.زمین دوباره به جنبیدن شروع کرد. اینبار زمین به شدت در زیرپایم حرکت میکند. تعمیر میرود و میایید. کسی از دو بازویم به سختی محکم گرفته است و خود را در پشت من پنهان میکند. او شاید زیاد تر ترسیده. خب باشد باکی نیست. بچه ها کلمه می خوانند. صدای میشنوم که همه را به خواندن ازا زلزلت ارض زلزالها دعوت میکند. خودش هم همیقدر میخواند و انرا به اخرنرسانده دوباره شروع میکند. تو گویی این ایه فقط همینقدر کوتاه باشد. باش ببینم ای مرد کیست. که مرا محکم گرفته و ازازلزله را میخواند. اوه بصیر رسا است! او ملا است. اگر ملا هم نیست هم نشینی ملا است. به گفته خودش پانزده نفر در قوم شان قاری قرآن است و چندین حاجی و مولوی. خودش هم هر روز به پای درس تفسیر داکتر ایاز نیازی می نشیند. اما چه شد این مرد را که یکباره گنگه شد. رنگش سفید پریده است ودر پشت مه خود را پت میکند. مراوحشت زده است. گاهی به این فکر میکنم که چطور خود رابه مرگ تسلیم کنم. گاهی هم زنم به یادم میامد که در منزل چهارم با این زلزله چطور میسازد. از طرفی هم صدای وحشناک زلزله گوش هایم را وحشت زده تر می سا زد. صدای حیوانات بخصوص پارس سگان اطراف دفتر اسمان را فرا گرفته است. سرانجام یکبار دیگر خداوند زمین را به ارامش فرمان داد. همه خاموش و ارامیم. کسی جرأت نمی کند چیزی بگوید. صدای میشنوم که می گوید بیا طرف چمن برویم. اینجا تنگ است. اگر پس لرزه دیگر بیایید و تعمیر منهدم شود ممکن ما را اسیب برساند. همه دوش کنان از تنگه که میان تعمیر و دیوار حویلی دارد به چمن پیشروی دفتر امدیم .همه پاسبانان و راننده شبانه دفتر سوی ما میاییند. همه جدا جدا میپرسند.
بخیر تیر شد؟
ترسیدی خو نی؟
نی نی شکر بخیر تیر شد نترسیدیم.
والا بسیار خطرناک بود.
ها بخدا زیاد خطر ناک بود.
میفهمی نیم دقیقه بود.
خدا میداند چقدر تاوان رسانده باشد.
گوش تان بگیرد صدای امبولانس خو نمی اید.
نی نی مه خو چیز نمی شنوم.
ای سگ خدا میداند چرا هنوز هم میجفند.
ترسیده.
ها حیوانات میترسند.
حیوانات پیشتر از انسان ها زلزله را تشخیص میتن.
ین همه جملاتی است هر کس بدون مشخص کردن مخاطبش سر زبان میاورد. هر کس یک نظر میدهد. یکی میگوید تعاملات درون کره یی زمین مسبب این زلزله است. کسی میگوید نی وقت ادم ها زیاد گناه می کنند زلزله میشود. خوب دوباره برمی گردیم به طرف اتاق های خود. اما پیش از داخل شدن به اتاق های ما. چند دقیقه دیگه هم در همو حویلی گک مهمان خانه دفتر ما که در پشت تعمیر اصلی دفتر ما است ایستاد می مانیم. صدای ترق و پرق از اشپز خانه به گوشم میرسید. یکی از همکاران خارجی ام بر خلاف رنگ همیشه گی اش با چهره سفید در را باز می کند و با ترس و لرز به ما نزدیک می شود. ما که همه از او بدتر ترسیدیم متوجه میشویم وقت فرار اورا بیدار نکردیم. اما مه به یاد دارم که کسی گفت ایلایجه ( همی همکاری خارجی ما. اهل کنیا است) را بیدار کنید. اما نمیدانم چه شد که بیدارش نکردند. او می پرسد چه اتفاقی افتاده است. هر کس به عجله جواب میدهد. زلزله شده. زلزله. بازهم همان جملات پیشتر. یکی میگه بسیار شدید بود. دیگیری میگه طولانی. یکی از ترس خود و دیگری هم از دست پاچه گی خود قصه می کند. همه با هیجان قصه میکنند. اما این مرد هیچ گپ نمی زند تو گویی روح از تنش پریده. هیچ نه گفت و رفت و خوابید. ما هم همه کلمه هایمان را خوانده خواب کردیم.
ساعت: 9 صبح جمعه. باهم ناشتا می خوریم. سر و کله همی همکار ما پیدا می شود. صبح بخیر میگوید و دورتر از ما می نشیند. با صدای غور و لحجه خاص انگلیسی افریقایی صدا میکند. فرهاد مه تا هنوز هم در چرت هستم که شما دیشب چرا طرف چمن دفتر فرار کردید؟
خب دیگه معلوم که خاطر زلزله.
مگر چرا طرف چمن. همین گوچه تنگک که شما از طریق ان به چمن رفتید خطرناکتر از همه جا بود؟
خب همه هیجان زده بودیم نمی توانستیم تصمیم بگیریم. یکی صدا کرد برویم چمن ما هم دویدیم. اینجا چیزی در ذهنم میگردد. که مبادا این مرد دیشب زلزله را نفهمیده باشد از چیزی دیگری ترسیده باشد. هنوز در ذهنم غوغااست. از او می پرسم چرا دیر از اتاقش بیرون شد و انهم چرا از راه اشپز خانه؟
من خواب بودم. داشتم کابوس میدیدم. صدای لرزش باد پکه که در اتاقم بود مرا از خواب بیدار کرد. یک لحظه احساس کردم که من صدای انفجاری را شنیده باشم. هنوز خواب در سرم بود. خوب نمی توانستم تشخیص بدهم که چه اتفاق افتاده است. قلبم داشت به شدت میزد. دستانم یاری نمیکرد دستگیر دروازه را بفشارم تا بیرون شوم. در همین وقت سرو صدای از بیرون شنیدم. دیدم چند نفر بیرون ایستاده اند. خوب تمرکز کردم دیدم شما هستید. دیدم شما با وحشت به سوی کوچه تنگی که به چمن دفتر می انجامد فرار کرید. دیگر خیالم یقینی شده بود که اینجا اتفاق بدی افتاده است. یکبار فکر میکرم راکتی اثابت کرده باشد. باری هم دلم گواهی میداد که کسی بمب دستی انداخته یکی ان انفجار کرد و دیگریش حالا انفجار میکند و از همین خاطر کسانیکه اینجا بودند فرار کردند. عاجل دستم هایم را به گوش هایم بردم و در پشت دیوار خود را پنهان کردم تا مبادا صدای این بمب گوش هایم را کر کند. موهای جانم ایستاد شدند. قلبم به شدت میزد. انتظار فاجعه ی را میکشیدم. اما هیچ چیزی نشد. دیدم شما دوباره برگشتید. حالا من نسبتاً خوب شده بودم. دقت کردم دیدم شما هم هیجان تان فروکش کرده است. من که از ترس انفجار از راه ارتباطی اتاقم به اشپز خانه انجا فرار کرده بودم. از راه اشپز خانه بیرون شدم. فقط همان لحظه بود دانستم زلزله شده. نه راکت اثابت کرده نه هم بمب دستی.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

عنوان این مطلب خیلی زیباست. " سه دقیقه ترس از خدا"

سروش همدم کابل افغانستان