۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

بندی رقص میکند - قسمت دوم

-نی بچیش مسئله تعصب نیست هر چه باشم غیرت خو دارم. دستش را بلند کرد و به سوی دختر که درمیدان میرقصید اشاره کرد: ای دخترره میبینی که پیشروی ده ها بچه و هنرمند رقص میکند از فامیل های ماست. تو ازخاطر مرا متعصب میگی که حالی د افغانستان دمکراسی است هر کس هرچه خواست بکند ها. ترا بخدا همی دمکراسی است. اینه تو هم ادم روشن معلوم میشی. همی دمکراسی است؟ خاموش بودم فقط چین های پیشانی ام را به منظور خواستن توضیح از او بالا انداختم. جوان ادامه داد مه خو ایرا دمکراسی نمی گم. ایرا ازادی نمیگم. دمکراسی و ازادی همو است که خودی انسان ها معلوم شود. یعنی هر کس خودش باشد د هر چیز خودش باشد. تصمیم بگیرد و به دل خود زنده گی کند. یک رقص کردن در بین لشکر مرد بیگانه دمکراسی و ازادی نیست. اینه همی دختر. کسی را که می خواهد همراهش عروسی کند پدرش نمی مانه. میگه جایکه مه میگویم باید عروسی کنی. د خانه دو روپه را ازادی نداره. ای دختر یک بندیست. فکرکن یک بندی رقص میکنه. ای دختر رقص در بدل یک معامله میکند. اگر رقص نکند باز دختر های فامیل عروس و داماد هم در محفل شان رقص نمیکند. ای رقص نیست که ادم ها به خودی خود رسیده باشند به اراده خود تصمیم گرفته باشند. ای رقص از خوشی به خاطر عروسی نیست. یک عادت است. نمایش لباس است. نمایش اندام هاست. ای بیچاره ره رقابت و بد بختی اینجا کشیده.
دستم زیر زناخم و ارنجم به میز تکیه دارد. با سرعت گفتارش چشمانم خیره تر می شود وگوش هایم بازتر. فقط ام اممم می گویم. جوان بعد از یک وقفه بازهم آه و اوف کلان می کشد. از او نام و کارش را پرسیدم - چه میکنی ناممه و کارممه.سیلت ببین. دفعتاً احساس ارامش عجیبی کردم. باری سنگینی از گوش هایم بر طرف شد. متوجه شدم موسیقی متوقف شد. و دیدم جای آواز خوان مردی دیگری با لباس رسمی (دریشی) و شکم برامده ایستاده است. یک لحظه فکر کردم هنر مندی جدیدی امده. نور افگن تصویر بردار مستقیمآً به چشم های مه می تابد خوب نمی توانم روی چهره این مرد تمرکز کنم. هاهه ها نور افگن خاموش شد. شناختم هاها شناختم این مرد برادرداماد است. با انگشتش روی مایکروفن میزند. گلویش را صاف کرد. هنوز هم نمی دانم میخواند یا سخنرانی می کند. ها سرانجام شروع کرد. همه را خوش امدید گفت و چندتا ازهمان گپ های کلیشه یی دیگر. از جمله اینکه محفل امروز به خاطر زنده کردن خاطرات کابل قدیم این طور اشاره اش به اشتراک زنان و مردان در یک سالون بود یکجا هستیم. اروز دارم هموطنان ما همیشه بتوانند در فضای امن و چطور و چی کار محافل شانر ا برگزار کنند.
من که از صدای بلند موسیقی چنان گنس و گیج شده بودم ادامه سخنانش را نشنیدم من تازه داشتم تمرکز میکردم که بدانم بهانه این سخنرانی غیر مترقبه چیست که صدای ترسناک از جنس بد شلکی گلوله شنیدم. از جا پریدم و همه تمرکزم به هم خورد. دوباره خود را اداره کردم. تا خواستم بدانم چه گپ است دیدم همه به پا خواستند کف زدند. من هم که ترسیده بودم برای پوشانده شدن این ترس خود را عادی جلوه داده در جای خود نشسته به کف زدن اغاز کردم، همزمان موسیقی هپی برت دی به نواختن شروع کرد. هنوز رخم رنگ خودش را نگرفته بود و کم کم دست و پایم سرد بود و لرزان، که دانستم امروز سالروز تولد اغا داماد نیز هست. بازهم همان گرز و گروز شروع شد و رقص و پای کوبی. سالون را ترک کردم. لحظه دهان دروازه ایستاده بودم. اما بازهم صدای موسیقی اذیتم میکرد. خواستم دور تر بروم. محیط هوتل راخوب بلدم زیرا همین سالون عروسی از طرف روز جای کنفرانس های موسسات پول دار و وزارت ها است. همین چند روز پیش شاهد کنفرانس محو کوکنار همینجا بودم. کمی از دروازه سالون دور شدم. صدا موسیقی هم کم شد. به قدم زدن به طرف تبه مقابل سالون ادامه دادم. اگر از سالون خارج شوی در بیست قدمی ات دایره بزرگی به قطر 5 متر را خواهی دید که با چندین کوزه فواره اب تشکیل شده است. من از ان عبور کردم. در 30 قدمی این دایره به طرف شرق. حود 30 پله زینه به طرف بالا رفته است. این پله ها را نیز پیمودم. به سر تپه رسیدم. امشب در سه سال گذشته اولین بار ام است از طرف شب کابل را از یک نقطه مرتفع میبینم. آووه کابل روشن شده. حالا میتوانم تشخیص بدم کجا کجاست. هزاران چراغ روشن است. تعداد این چراغان سه سال بیش که از همین جا دیده بودم اندکی زیادتر از انگشتانم بود. همم کابل هم از طرف شب منظره بدی ندارد. حد اقل به ان زشتی روزش نیست.
فرهاد فرهاد چای سیاه می خوری یا سبز؟
کمی خود را بلند کردم دیدم اشپز در انسوی کلکین ایستاده است. او در حالیکه چای سبز دم کرده است اما بازهم می پرسد چای سیاه می خوری یا سبز.
بیار استاذ هرچه دم کردی بیار.
کجاست رپیق هایت
رفته هر کدامش طرف کار و بار خود

هیچ نظری موجود نیست: