۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

بندی رقص میکند-قسمت اول

بعد ازنیم روز راه زدن و نیم روز کارکردن و چند ساعت والیبال نان شب خوردم و امدم به اتاق. اتاق را باید با همکارم شریک سازم. مهمان خانه دوتااتاق بیشتر ندارد و ما یم چهار. هیچ یک از همراهانم چون خودم نیستند. یکی منتظر ساعت 9 است تا سریالی 24 را ببیند دیگری می گوید ای بابا او چیست میبینی بیا ویدیا ببین که زنده گی را بفهمی. دیگش میگه مچم امروز مانچستر و لیور پول چطور شد. مه که د رکنار کلکین روی تختکی لهیدیم به چیز های مختلف چرت میزنم. باری فضای پر شر و شوری طوی دیشب یادم میایید. باری هم اینکه زنم امشب بی مه در خانه پدرش چه حال دارد. گاهی به این چرت می زنم که چطور از داد و ستد کلداری در جلال اباد عکس تهیه کنم. به تاق طرف راستم می بینم که چطور با بی سلیقه گی مه گدو و ود شده. از پکول گرفته تا پوست چاکلیت و دوربین عکاسی و بوتل اب هر طرف پرت شده. پله های کلکین باز است. هوای تازه و معتدل به داخل اتاق جریان دارد. همراهان نمازخوانانم نماز خواندن و سریال بینان شان سریال دیدند. مه یک سره چرت میزنم اما فضای عروسی دیشب و چهره مرد عجیب و غریب هی مرا به خود میکشاند. یا من ادم عادی نیستم یا هم این عروسی ها عادی نیستند. شاید ان مرد راست می گوید این عروسی است یا سانه؟ دیشب که ساعت 8 بود داخل سالون همو هوتل که در سر کوه باغ بالا است شدم. این هوتل نام سخت دارد و جای نفر های دولتی و خارجی هاست. یگان افغان خر پول هم اینجا عروسی میکند. از خانه خود که درهمین منطقه باغ بالاست تا هوتل پیاده رفتم. تا رسیدن به هوتل چند جای دست مال سربازان به بهانه تلاشی شدم و یک جای هم به سگی سپرده شدم تا بویم کند که مبادا بمب داشته باشم.
این هوتل که بر سر یک تپه است رسیدن به ان بدون موتر ادم مانده و زله میکند. هه ها بلاخره رسیدم. هوای گرم سالون گوش های سرد شده ام را در اولین قدم به سالون گرم کرد. میز که زنم با پدر، مادر و خواهرش نشسته بودند را یافتم و درکنار زنم نشستم. راستش امروز خاطر کارگاه مولتی میدیا جدید انلاین به محفل ناوقت رسیدم. زنم از مه خفه بود و از کنج چشم بد بد طرف دید. مه هم با اشاره چشم برش رساندم که کارگاه مهمتر از عروسی بود. وقتی داخل سالون شوی میبینی عروس داماد اخر سالون نشسته اند و هنر مندان در وسط دست چپ و در فاصله مابینی از دروازه تا اخر سالون. قندیل ها و چراغ های اضافی سالون را از حد مورد نیاز بیشتر روشن کرده. در حدی که ادم را اذیت میکند. هنرمند خوشحال تر از داماد به نظر میرسد میگوید "باید کمی بخوانم". همانطور که سالون از حد بیشتر روشن است اواز موسیقی نیز خیلی بلنداست. سر، لی، و چندین چیزی دیگر که هنر مندان میدانند در اواز و اهنگ هنر مند وجود ندارد. هی یک سره درب و دروب میکند و سرش هم معلوم نیست لیش هم. دختران و پسران خوردان و کلانان با هم میرقصند. ظاهراً همه اظهار خوشی میکنند وبه نحوی تلاش میکنند خود را در رقص از دیگری متخصص تر نشان دهند. گوشم صدای غم غمی می شوند. چشمانم می پالد که کیست می غمد. چهره ها در نظرم فوکس و دی فوکس میشوند. هاااااا ها. چشمم به جوانی افتاد که چهره دود کرده دارد و دندان هایش را بر سر همدیگر فشار میدهد. چین های پیشانی اش نشان می دهد که ناراحتی دارد و نوع بافت دادن دستانش به همدیگیرعادی نیست. اهسته خود را به او نزدیک کردم. اول ترسیدم مبادا امدنم خوشش نبیایید. اما نمی دانم چطور دانست که من میخواهم در مورد حالتش بدانم. جوان لبخند میزند. سرش را تکان میدهد. دستانش را با فروبردن انگشتان در همدیگر قفل میزند... تکان خوردن سرش ایستاد شد. خرمنی آه را از بینی خارج کرد. بدون اینکه به طرف ببیند گفت:
-ای چه حال است
چه حال است؟
- خوب ببین
مه که چیزی نمی بینم
- هه هه هه نی می بینی خو تیر خود میاری. مه همی حالی نمی فامم که درسانه هستم یا عروسی.
خوب معلوم است که عروسی است- اونه، ببین، عروس داماد- ای سانه چیست؟
- همو که هندی ها کوته میگویندش. همو که در فلم دیوداس چندر موکی دارد و به مردان عیاش رقص میکند.
هه هه دستم را به شانه اش زدم- جوان هم هستی اما بازهم ایقدر بد بین و متعصب؟

هیچ نظری موجود نیست: